سلام این داستان از قول استاد معظم آقای حدائق می نویسم .خواندنی است.
در زمان های قدیم پیرمردی همراه عده ای از آشنایان با هم به تجارت می رفتند وآن موقع از ماشین وامکانات امروزی خبری نبود. آن ها مجبور بودند با حیواناتی از قبیل اسب وشتر و... مسافرت کنند و راه های آن زمان امنیت آن چنانی نداشت افراد کاروان مجبور بودند شب تا صبح را بیدار باشند تا بتوانند از وسایلشان مراقبت نمایند ولی این پیرمرد شب که فرا می رسید وسایلش را رها می کرد ومشغول عبادت می گشت وبعد هم راحت می خوابید .افراد کاروان می گفتند ای پیرمرد چرا وسایلت را رها می کنی اگه دزد آمد همه را می برد اما پیرمرد در جواب آنان می گفت مال من به خاط آن که حلال است ومن خمس مالم را می پردازم دزد نمی برد .تا این که شبی از شب ها دوستان پیرمرد نقشه ای کشیدند آن ها تمام اجناس پیرمرد را جایی دورتر بردند ودر گودالی گذاشتند ومقداری خار وخاشاک نیز روی آن گذاشتند تا فردا صبح پیرمرد نتواند به راحتی اجناسش را پیدا نماید.آنها کارشان که تمام شد به نزد وسایل خود برگشتند طولی نکشید ودزد ها به کاروان حمله کردند وتمام وسایل کاروان را غارت کردند وکتک زیادی هم به کاروانیان زدند پیرمرد صبح که از خواب بیدار شد بعد از نماز خواندن نزد کاروان آمد صحنه ای عجیب دید همه سر ها خون آلود وهمه گریان آنان به پیرمرد گفتند دزد ها همه اموالمان را بردند پیرمرد گفت وسایل من را که مطمئنا نبرده اند آنگاه داستان مخفی کردن وسایل پیرمرد را بازگو کردند .