این داستان رابه نقل از استاد معظم آقای حدائق می نویسم
گدایی درب خانه ی ثروتمندی را کوبید وبلند بلند می گفت: بده در راه خدا صاحب خانه که مردی ثروتمند ولی خسیس بود، داد زد بر گم شو برو کار کن .
واز همین حرف ها ولی زن خانه که خیلی دل رحم بود فورا رفت ومقداری غذا به فقیر داد.
وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او یه حرفی زد .
تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهکار شد وحتی دیگر نمی توانست شکم زن وبچه هایش را سیر کند زن وقتی اوضاع را این گونه دید تا مدتی صبر کرد ولی روز به روز اوضاع بدتر
می شد . زن تصمیم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگیرد وهمین کار راعملی کرد .
بعد از مدتی شوهر کرد آن مرد ثروت مند به گدایی افتاده بود روزی در خانه ای را زد وکمک خواست .
زن رفت تا مقداری غذا برای آن گدا ببرد شوهر آن زن گفت بیشتر به فقیر بده. زن تا در خانه را باز کرد دید شوهر ثروتمند قبلی اوست که کارش به گدایی کشیده است . فورا کاری کرد تا آن گدا او را نشناسد در رابست ولی با چشم گریان وارد خانه شد شوهرش گفت چرا ناراحتی ؟ چرا گریه می کنی ؟
فقط گفت:گدای امروزتو شوهر دیروزمن بود.
مرد گفت یه چیز عجیب تر آن که آن گدا یی که یه روزی در ب خانه ی شوهر قبلی تو آمد من بودم.