برای دیدن تصاویر کافی است برروی هر گزینه که دوست داری کلیک نمایید
-عکس 3بعدی کامل مسجد النبی بسیار جالب ودیدنی است صلوات فراموش نشود
-عکس 3بعدی داخل وبیرون مسجد النبی دیدنی است .فقط صلوات
-عکس 3بعدی کامل قبرستان بقیع بسیار دیدنی است فقط صلوات بفرست
عکس سه بعدی حرم حضرت عباس علیه السلام
خوش به حال ماهی ها که هرچه هم گریه کنند کسی اشکشان را نمی بیند
شهادت ضامن آهو امام مهربانی امام غریب را به شما بزرگوار تسلیت می گویم
این داستان رابه نقل از استاد معظم آقای حدائق می نویسم
گدایی درب خانه ی ثروتمندی را کوبید وبلند بلند می گفت: بده در راه خدا صاحب خانه که مردی ثروتمند ولی خسیس بود، داد زد بر گم شو برو کار کن .
واز همین حرف ها ولی زن خانه که خیلی دل رحم بود فورا رفت ومقداری غذا به فقیر داد.
وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او یه حرفی زد .
تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهکار شد وحتی دیگر نمی توانست شکم زن وبچه هایش را سیر کند زن وقتی اوضاع را این گونه دید تا مدتی صبر کرد ولی روز به روز اوضاع بدتر
می شد . زن تصمیم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگیرد وهمین کار راعملی کرد .
بعد از مدتی شوهر کرد آن مرد ثروت مند به گدایی افتاده بود روزی در خانه ای را زد وکمک خواست .
زن رفت تا مقداری غذا برای آن گدا ببرد شوهر آن زن گفت بیشتر به فقیر بده. زن تا در خانه را باز کرد دید شوهر ثروتمند قبلی اوست که کارش به گدایی کشیده است . فورا کاری کرد تا آن گدا او را نشناسد در رابست ولی با چشم گریان وارد خانه شد شوهرش گفت چرا ناراحتی ؟ چرا گریه می کنی ؟
فقط گفت:گدای امروزتو شوهر دیروزمن بود.
مرد گفت یه چیز عجیب تر آن که آن گدا یی که یه روزی در ب خانه ی شوهر قبلی تو آمد من بودم.
آیه 156 الاعراف :پروردگاراوسرنوشت ما را هم در این دنیا وهم در آخرت نیکوئی وثواب مقدر فرما که ما به سوی تو هدایت یافته ایم خداوند فرمود:عذاب من به هر که خواهم رسد ولیکن رحمت من همه موجودات را فرا گرفته است والبته برای آنان که راه تقوی پیش گیرند وزکات می دهندوبه آیات خدا می گروند وآن رحمت را(مخصوص ) بر آن ها حتم ولازم خواهیم کرد.
ما نصیحت به جاى خود کردیم |
روزگارى در این بسر بردیم |
گر نیاید به گوش رغبت کس |
بر رسولان پیام باشد و بس |
++++++++ السلام علیک یا رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم +++++++++
حضرت صدّیقه ی طاهره سلام الله علیهاعرض کرد: ای پدر بزرگوار در قیامت تو را کجا ملاقات کنم؟
فرمود: نزد درِ بهشت در وقتی که لوای حمد با من باشد و شفاعت کنم از برای امّت خود.
گفت: اگر آنجا نبینم؟
فرمود: نزد حوض کوثر در وقتی که امّت خود را آب دهم.
گفت: اگر آنجا نیابم؟
فرمود: نزد صراط که ایستاده باشم و گویم: پروردگارا به سلامت بگذران امّت مرا.
گفت: اگر آنجا ملاقات نکنم؟
فرمود: نزد میزان که دعا کنم از برای امّت خود.
گفت: اگر تو را آنجا نیابم؟
فرمود: در کنار جهنّم مرا طلب کن در وقتی که منع کنم شراره و زبانه ی او را از امّت خود.
پس حضرت فاطمه سلام الله علیها خوشحال شد.
×پی نوشت: مجلسی، حقّ الیقین، ص 457.
سلام این داستان از قول استاد معظم آقای حدائق می نویسم .خواندنی است.
در زمان های قدیم پیرمردی همراه عده ای از آشنایان با هم به تجارت می رفتند وآن موقع از ماشین وامکانات امروزی خبری نبود. آن ها مجبور بودند با حیواناتی از قبیل اسب وشتر و... مسافرت کنند و راه های آن زمان امنیت آن چنانی نداشت افراد کاروان مجبور بودند شب تا صبح را بیدار باشند تا بتوانند از وسایلشان مراقبت نمایند ولی این پیرمرد شب که فرا می رسید وسایلش را رها می کرد ومشغول عبادت می گشت وبعد هم راحت می خوابید .افراد کاروان می گفتند ای پیرمرد چرا وسایلت را رها می کنی اگه دزد آمد همه را می برد اما پیرمرد در جواب آنان می گفت مال من به خاط آن که حلال است ومن خمس مالم را می پردازم دزد نمی برد .تا این که شبی از شب ها دوستان پیرمرد نقشه ای کشیدند آن ها تمام اجناس پیرمرد را جایی دورتر بردند ودر گودالی گذاشتند ومقداری خار وخاشاک نیز روی آن گذاشتند تا فردا صبح پیرمرد نتواند به راحتی اجناسش را پیدا نماید.آنها کارشان که تمام شد به نزد وسایل خود برگشتند طولی نکشید ودزد ها به کاروان حمله کردند وتمام وسایل کاروان را غارت کردند وکتک زیادی هم به کاروانیان زدند پیرمرد صبح که از خواب بیدار شد بعد از نماز خواندن نزد کاروان آمد صحنه ای عجیب دید همه سر ها خون آلود وهمه گریان آنان به پیرمرد گفتند دزد ها همه اموالمان را بردند پیرمرد گفت وسایل من را که مطمئنا نبرده اند آنگاه داستان مخفی کردن وسایل پیرمرد را بازگو کردند .
این داستان به نقل ازآقای انجوی نژاد که در رهپویان وصال شیراز سخنرانی می کنند در وبلاگ نوشته ام.
داستان از این قرار است که روستایی واقع در کرمان به نام زنگی آباد وجود دارد که شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرده است .یکی از شهدای معروف این روستا شهیدی است به نام حاج یونس زنگی آبادی.
در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات این شهیدرا به صورت کتاب در آورد .وآن موقع در حدود 90000 تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی بوده وبرای نویسنده سخت بوده است که شاید کسی باور نکند.
لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد تا آن را پس بدهد.
صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از 1دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود .
گوشی را بر می دارد الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما
می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری هر گاه که نیاز داشته ایدمن به شما کمک می کنم .بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که آقای سعیدی مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟
یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن کرد آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن خلاصه اورا راهنمایی می کند ودر آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است .
این شهید والا مقام که روحش شاد باشد ,زمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید :
به پاهایم خوب نگاه کن روزی این پاهایم به دردت می خورد .روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد ومثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد.
برای شادی روح تمامی شهدا وامام شهدا صلوات
شیخ جعفر مجتهدی که عالمی برجسته در زمان ما می زیسته وقبرآن بزرگوار در جوار امام هشتم علیه السلام است. در این جا چند داستان زیبا در مورد آن بزرگوار برای شما می نویسم .
1- قصه ابوالفضل : آقا ابوالفضل نیت می کند تا سه روز روزه بگیرد واز خداوند می خواهد تا برایش غذایی بفرستد روز اول گرسنه می خوابد وروز دوم نیز از غذا خبری نمی شود تا این که روز سوم رو می کند به حضرت ابوالفضل ومی گوید : یا ابواالفضل تو ابوالفضلی ومن هم ابوالفضل کاری کن .در همین فکر ها بوده که در خانه اش را می زنند جلو در شیخ جعفر مجتهدی را می بیند .شیخ به او می گوید خجالت بکش چرا داد شکمت را پیش حضرت ابوالفضل (ع) می بری بیا این غذا ،بخور واین همه شکایت نکن غذا در دستمالی بوده غذا را می گیرد وشروع به خوردن می کند تا این که بعد ازحدود یک ماه یک نفر که از دوستان شیخ بوده واز مشهد به قم می آید در خانه ی ابوالفضل می آید واحوال شیخ را از اوجویا می شود ابوالفضل هم می گوید شیخ فقط حدود یک ماه پیش خانه من آمده وقصه غذا را به او می گوید آن مشهدی باور نمی کند .از او علت را می پرسد .به ابوالفضل می گوید شیخ جعفر مجتهدی یک ماه پیش مشهد خانه ما بوده چه طور امکان دارد؟ ابوالفضل دستمال وظروف را که می آورد آن مرد مشهدی تعجب می کند ومی گوید هنگام غذا خوردن بود که شیخ به من گفت غذای من را در دستمالی بگذار من کار دارم نگو که با طی الارضی که داشته از مشهد به قم آمده بوده است.
2- همین آقاشیخ جعفرمجتهدی که داستانش باور کردنی نیست در قم در کوهی نزدیک مسجد جمکران چهله می گرفته ودر کوه عبادت می کرده تا این که بعد از چهل روز عبادت به قم می آید وبه خانه یکی از دوستانش می رود. هنگامی که می خواهد وضو بگیرد دستمالش را از جیبش در می آورد تا صورتش راخشک کند مورچه ای را در دستمال می بیند می گوید بدبخت شدی همین حالا باید بدون این که سوار چارپایی بشوی باید به کوه بروی واین مورچه را نزد خانه اش برسانی .
3-روزی شیخ با دوستش در مشهد کنار خیابانی به انتظارماشین می ایستندومی خواستند به نخ ریسی بروند. دوستش جلو ماشین اولی دست بلند می کند شیخ جعفر می گوید قرار نیست امروز با این ماشین برویم وماشین دوم هم همین طور دوستش می گوید شیخ ماشین که شد ماشین است چه فرقی دارد .شیخ جعفر می گوید امروز قرار است با یک بنز مشکی برویم . بعد از چند لحظه ای بنز مشکی از راه می رسد وسوار می شوند تا این که به مقصد که می رسند شیخ 1000تومان شاید 30 چهل سال پیش تو یه پاکت بزرگ به راننده می دهد راننده اظهار می کند کرایه من مثلا یک قران است نه 1000تومان شیخ به راننده می گوید مگه شما الان تو حرم امام رضا علیه السلام نبودی واز امام درخواست 1000 تومان پول داشتی بیا این هم 1000 تومان وراننده رو به دوست شیخ می کند ومی گوید این امام زمان نیست دوست شیخ می گوید نه او شیخ جعفر مجتهدی است راننده می گوید زمانی که من تو حرم آقا بودم تو دلم دعا کردم چه طور او فهمیده؟
روحش شاد
داستان های واقعی
گدای امروز تو ،شوهر دیروزمن داستان:بهلول و خرقه و نان و جو و سرکه
داستان مال حلال وحمله ی دزد ها به کاروان داستان :بهشت فروختن بهلول
سه داستان باور نکردنی از آشیخ جعفر مجتهدی
یه روز خرف یه روز می شه دانشمند (سکاکی)
داستان موسی(ع) وجوان شدن پیرزن وازدواج با پیامبر
داستانی شگفت در مورد کودکی امیرالمومنین(ع)
یک صلوات برابر است با ده هزار صلوات: خاطراتی از آقای محسن قرائتی
شهید همت ولطف به بندگان خدا واقعه اى شگفت انگیز از زائرین مشهد
تپه ای از لپه داستان قارون و موسى علیه السلام
داستان زن بدکاره خواندنی است دختر شش ماهه زنده مى ماند و همه مى میرند
اعتقاداتت را چند می فروشی؟ اعجاز قرآن و مسلمانشدن دانشمندان ژاپنی
قصه فرماندهان جنگ تندگویان/جهان آرا/نامجو/باکری/فکوری/خرازی/رجایی
حاج شیخ عبدالکریم حائری با عنایت امام حسین (ع) زنده می ماند
چراشیطان لاغر شده بود؟ داستان کوروامان نامه امام رضا علیه السلام
داستان خریدن برده ی نمام وسخن چین داستان عجیب در موردآسید حسن
واقعه اى شگفت انگیز از زائرین مشهد طلبه جوان و دختر فراری
فسنجان و زن حامله وعنایت امام رضاداستان برصیصای عابد
حدیثی ناب در مورد ارزش زیارت امام حسین واقعا خواندنی است
داستان عجیبی درمورد میرزاکوچک خان جنگلی
داستان مردی که دلش نسوخت ولی تا آخر عمر مرض جوع گرفت